چه روزهایی را گذراندم !وقتی یادم می آید تنهایی عمیق و گم شدن عمیق تره خودم را.....
زمانی که مانند پوست گردویی روی آب بودم ،سردرگم و پوچ.
اما حالا حس میکنم مانند پر سبکی هستم در دستان تو و آرزویم این است که دستانت را از دور وجودم باز نکنی
رهایم نکنی ..که دیگر طاقت ندارم
طاقت از دست دادن نبض وجودت را هنگامی که دور وجودم حسش میکردم........